فریبا م. : یاد و خاطره ای از اعدامهای 67

 

 

گورستان  بوی تازگی جسدهای خاک شده، داشت.سوز و اه از گوشه به گوشه ان بلند بود، مادران، پدران ، خواهر و برادرها، پریشان و اشفته در پی گم شد گان خود بودند. در پی گورهای نامعلوم،واقعااین گورها کجا بودند؟ جگر گوشه هایشان را در کجای این قبرستان بزرگ خاک کرده اند؟

 

 

 

مرگ من سفری نیست

 

هجرتی ست

 

از سرزمینی که دوست نمی داشتم

 

به خاطر نامردمانش

 

(احمد شاملو)

 

 

 

اتفاقات یکی دو ماه گذشته، شیراز را نا ارام کرده بود. ان نارامی، مرا هم انقدرها بی قرار کرد، تا ان روز عصر به قبرستان شیراز، دارالرحمه بروم. مردم از هر سو، به ان سمت سرازیر بودند. مسیرهای تردد اتومبیل از یک جایی به بعد، تقریبا بسته بود. و این ،حالتی غیر عادی از دیگر روزها داشت.

 

مسیرها از ازدحام تنگ شده وراهها پیدا نبودند، و انگارهیچ راهی به هیچ جا ختم نمیشد.

 

مردم مصیبت زده و سر در گم، با قلبهای مجروح، هراسان و گریان، ادرس قبر بچه هایشان را از هم می پرسیدند.

 

اما مگر کی میدانست؟

 

یکدفعه و ناگهانی، کسی رو در روی من ایستاد، با کمی تعرض ، از من پرسید، که انجا چه می کنم.

 

لرزه یی بر تنم نشست.

 

از پاسداران زندان بود. با یک ردگم حضورم راخیلی تصادفی نشان دادم.

 

با تحکم خواست ، هر چه زودترانجا را ترک کنم.

 

اما مگر چه شده بود، که ،پاسداران زندانبان در قبرستان بودند؟

 

انهاکه درلباسهای شخصی،در جمعیت می خزیدند، و از این و ان سوال و جواب می کردند.

 

قبرستان  ان روز، مثل روزهای زندان و روزهای ملاقات در زندان شده بود، که هم پاسداران و هم خانواده های بسیاری در انجا بودند، اما براستی بچه های زندانی کو؟

 

گورستان  بوی تازگی جسدهای خاک شده، داشت.سوز و اه از گوشه به گوشه ان بلند بود، مادران، پدران ، خواهر و برادرها، پریشان و اشفته در پی گم شد گان خود بودند. در پی گورهای نامعلوم،واقعااین گورها کجا بودند؟ جگر گوشه هایشان را در کجای این قبرستان بزرگ خاک کرده اند؟ انهاسرگردان و مصیبت وار به این سو، و سپس به سوی دیگر می رفتند. به دنبال نشانی گورهایی بودند که به انها داده شده بود،اما دریغ از یک نشانی که به درستی به انها داده شده باشد.

 

عزیزانشان را  در سکوت اعدام کرده بودند، و بی صدا ، یکی یکی، اما نه، وقتی برای این کار نبوده، انها را دسته دسته، در گودال ریخته، و با خاک پوشانده بودند، تا بلکه اینگونه گم شان کنند، گمنام شان کنند.

 

سکوت این نوع اعدام واین نوع گور و گم کردن، اتش خشم را در دل همه باز ماندگان بر افروخته بود، قبرستان ازخشم و کین موج میزد، می خواست که طغیان کند.

 

من هم بدنبال ان اشوب زدگی، در پی راهی بودم، یک راهی  که، مرا بر سر قبری اشناببرد، قبر اعظم و فاطمه، قبر فروغ، الهه، ویا قبر شهلا و سیما و سحر،قبریکی از اینها و یا  قبرهمه انها که شنیده بودم که سر به نیست شان کرده اند.

 

در ان بلبشو، و در دل توده داغداران،م.یرا دیدم ، که به دور خود پرسه میزد، راهی کوتاه میرفت، و دوباره بر می گشت. با چشمانی حیرت زده ، به اطراف، به این و ان چشم می دوخت و شاید چیزی هم می گفت. یک ان مرا دید ، با شتاب به سویم امد. نه سلامی و نه احوالی،دستهایم را محکم گرفت، وبا صدای گرفته وپر غم پرسید، از شما کی اعدام شده، برادرت؟

 

گفتم نه،

 

تو چرا اینجایی؟ شما را چی شده، کوتاه گفت که،

 

خواهرم را اعدام کردند.

 

گفت و از گفته اش زانوهایش سست شد و همانجا در کنار جدول، هر دو نشستیم.  با نام خواهرش، هر دو رفتیم تا چند سال پیش از اینها. وبه یک اندازه تا ان دورها،تا انجا که، من در این طرف راهرو، و انها، ان دو خواهر، در طرف دیگر راهرو،سلول داشتیم. تقریبا سلولها رو در روی هم قرار داشت. ان روزها که میشد،چندین و چند بار همدیگر را در طول روز ببینیم و می دیدیم. م.ی زودتر ازاد شد، اما ان خواهر نازنین تا خیلی طولانی در زندان ماند.

 

م.ی گفت، کاش در همان روزها مانده بودیم، کاش ان روزها جلوتر، تا این روزها پیش نیامده بود.انروزها ، حداقل، اینها را که حالا اعدام کرده اند، همه بودند، زنده بودند، امیدی به ازادیشان بود. خیلی ها، می توانستند بزودی و یا تا کمی دیگر ازاد شوند. خیلی ها تا اخر محکومیت را گذرانده بودند.

 

و من می دیدم که این مصیبت، به انها چه کرده، چنان که ارزوی روزهای طاقت فرسای زندان را، که گاهی ، هر روزش هزار بار مرگ در بر داشت،  به جای این روزها می کردند.برای ان روزها،تنها زنده بودن کافی بود. و امروز این را هم نیز گرفتند، و خواستند از هر چیز و همه چیز، نه نامی بماند و نه نشانی.

 

 صدای م.ی که با همهمه غم و گریه خودش و دیگران،  در هم می امیخت، به شکل دردی بیرون امد.

 

یک ماه، قبل از این، ملاقاتها را قطع کردند. گفته بودند، ما هم  شنیده بودیم ، که تصمیم دارند، کار زندانیها را یکسره کنند. و حتی با، قول ازادی، نه تنها ما، که همه خانواده ها را در یک امیدواری کاذب نگه داشته بودند.

 

همین که یکماه شد، خبر اعدام یکی یکی ، بچه ها رسید. یا به خانه های انها می امدند، یا کسی از اعضای خانواده را فرا می خواندند، خبر اعدام عزیزانشان را می دادند، و انها را با تهدید و اخطار از هرگونه برگزاری مراسم و غیره باز میداشتند، وگرنه، نه نامی، نه نشانی و نه حتی وسایل بازمانده ، همه،  از انها سلب میشد.

 

برای ماهم همین شد، ما را فراخواندند،گفتند،که خواهرم را اعدام کرده اند، در ازای سکوت،ادرس گوری در انتهای قبرستان به ما دادند.

 

ان روز ، وقتی به خانه برگشتیم، مادرم، با شدتی بیشتر از همیشه، انتظار داشت ، که خواهرمان را با خود به خانه اورده باشیم.

 

اما انچه اوردیم ، بهت بود و ناباوری.

 

به سوگواری بر سر قبری در انتهای گورستان نشستیم. ان را با اشک چشممان شستیم و بر ان گل گذاشتیم. اما هیچکس ،حال مادرم را نداشت. ضجه میزد و  ناله می کرد، و یکریزگل پرپر شده اش را صدا میزد. اگر در قبرستان نبودیم، دم در کوچه می نشست. بارها از کوچه و از وسط کوچه، همسایه ها، ان هم به زحمت، به خانه میاوردنش. اما دوباره به کوچه بر می گشت، می نشست و سوگواری میکرد.

 

گل ناز پرپر من ، آخرین همسفر من

 

جای لب های قشنگت ، مونده روی دفتر من

 

ای که شعر تلخ اشکات ، قصه ی غربت من بود

 

عینهو نفس کشیدن ، دیدنت عادت من بود

 

( اردلان سرافراز)

 

اما به ناگاه و بعد از چند روز، مادر از این رو به ان رو شد. از کوچه برگشت وگفت ، دخترم زنده هست. انها دروغ گفته اند. پس شادی کرد، گفت که میداند دخترش هستش و تا دم عصر می اید، امروز ، یا فردا.

 

نه دارو و درمان، و نه هیچ چیز دیگر ، حال مادر را بهتر نکرد.

 

حال ما هم ، از حال مادر که بهتر نبود. مگرخود ما چقدر باور کرده بودیم، که او را اعدام کرده اند، و خواسته اند که حتی گمنامش هم کنند. کاش ما هم مثل مادر می توانستیم باور کنیم، که او هنوز زنده هست، و به این امید، میتوانستیم دل ببندیم و شادی کنیم.

 

اما به جای ان، فکری از خشم و انتقام، بطور همزمان، به ذهنمان امد،. من و برادرها، وچند تا از اقوام و دوستان،دیوانه وار ان فکر را به کار گرفتیم. به ان شدیم که،نبش قبر کنیم.همان قبری را که در ازای سکوت، نشانی داده بودند. باید که بشکافیم، این امید را داشتیم ، که تکه لباسی بیابیم، یا مثلا دسته مویی، یا اصلا ، روی ماهش را ببینیم.شاید بتوانیم برای یکبار دیگر در اغوشش بکشیم. نازنینی که از ان ما بود، نه از ان خاک.

 

یک نیمه شب  که رو به صبح بود، همه مصمم، بی تزلزل، یا اندکی شک، یا تردید،  مادر را هم نیز با خود بردیم. مادر مدام منعمان میکرد، ویک پشت می گفت ،دختر من که زنده هست، بدنبال گور و کفن کی هستید؟

 

درسوسویان صبح در راه، و در ان سکوت لایتناهی گورستان،  قبر را شکافتیم. شکستن  یک لایه نازک سیمانی، و زیر و رو کردن خاک، در واقع چندان سخت و پر مشقت نبود، بزودی انجام گرفت، اما در ترس و لرز بودیم. با این همه، عشق ما برای دیدار یکبار دیگر ان عزیز، گرچه در لابلای خاک، ما را به هر کاری وا میداشت. اگر قرار بود، می توانستیم تمام قبرستان را هم زیر و رو کنیم. پا پس نکشیدیم.قبر شکافته شد، خاک بیرون زد،امابوی تازگی نداشت.خواهرم انجا نبود.ادرس ان قبر را برای گمراهی به ما داده بودند، تا سکوت کنیم.یااینکه خواسته بودند،اگر قرارباشد، بر سر قبر دیگری سوگواری کنیم. پس ادرس قبر وجسد  یکی از افغان های بی نام ونشان، را به ما داده بودند، که او را چند سال پیش در پرت ترین نقطه قبرستان خاک کرده بودند.

 

ما مستاصل و فریب خورده، و بسیار هراس زده ، در بهتی بیشتر فرو رفتیم، و بیچاره مادرم ، اره مادرم، خوشحال می خندید و می گفت، من که گفتم دختر من زنده هست.

 

به سراغ من اگر می‌آیید،

پشت هیچستانم

پشت هیچستان جایی است

پشت هیچستان رگ‌های هوا، پر قاصدهایی است

که خبر می‌آرند، از گل واشده ى دورترین بوته ى خاک

آدم اینجا تنهاست

 

و در این تنهایی، سایه نارونی تا ابدیت جاری است

(سهراب سپهری)

 

 

 

از ان روزتا حال،مادر هر روز، جلوی در خانه تا نیمه های کوچه را اب و جاروب میکند، و انتظار دارد  تا او، عزیز اعدام شده مان از در دراید.. برایش داده لباس دوخته اند.

 

و ما  نمیدانیم که در کدام گوشه این دنیا، درکجای این گورستان بزرگ ، او را جستجو کنیم، شاید انجا ، ان دورها، یا شاید پشت همین قطعه، و یا شاید، هر جای دیگر، هر جایی که دسته دسته بچه ها را با هم ، ده تا ده تا، یا بیشتر، در یک گور جا داده اند و خاک بر رویشان ریختند. نمیدانیم او سر در قبر که دارد، استخوان هایش اکنون با که دارد می پوسد.

 

ــ تو کجایی؟

 

در گستره‌ی بیمرزِ این جهان

 

تو کجایی؟

 

 من در دورترین جای جهان ایستادهام

 

کنارِ تو

 

 تو کجایی؟

 

در گستره‌ی ناپاکِ این جهان

 

تو کجایی؟

 

من در پاک‌ترین مُقامِ جهان ایستادهام

 

بر سبزهشورِ این رودِ بزرگ که می‌سُراید

 

برای تو

 

(احمد شاملو)

 

با صدایی بریده از زندگی گفت،

 

اصلا مگر اینطور نیست که ، وقتی ادم اینگونه بمیرد ،به اسمان می رود تا جا بگیرد و ستاره شود؟  پس چرا باید بدنبال اوزیر زمین،در قبر و گوردیگری بگردیم؟ او ستاره شده و به اسمان رفته. با  همه انهای دیگر که گمنامشان کرده اند،همه با هم به اسمان رفته اند. رفته اند تا در اسمان بدرخشند،تا که شاید دنیا از مرگشان روشن شود.

 

م.ی یکدفعه رفت و درتوده غمزده محو شد،  خودش که گفت، مگر حال من، از حال مادرم بهتر هست؟

 

 

 

 

 

پرپرواز ندارم

 

اما

 

دلی دارم و حسرت درناها

 

و به هنگامی که مرغان مهاجر

 

در دریاچه ی ماهتاب

 

پارو می کشند

 

خوشا رها کردن و رفتن

 

خوابی دیگر

 

به مردابی دیگر

 

خوشا ماندابی دیگر

 

به ساحلی دیگر

 

به دریایی دیگر

 

خوشا پر کشیدن

 

خوشا رهایی

 

خوشا اگر نه رها زیستن

 

مردن به رهایی!

 

آه

 

این پرنده

 

در این قفس تنگ

 

نمی خواند.

 

(احمد شاملو)